درخواستی که عراقی‌ها در عملیات محرم داشتند
ادامه راه خون شهدای کازرون
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
درخواستی که عراقی‌ها در عملیات محرم داشتند
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 10 آبان 1391 |

درخواستی که عراقی‌ها در عملیات محرم داشتند

 جالب این که آن قدر به خود مطمئن بودند که در سنگر نگهبانی با لباس زیر خوابیده بودند که پس از تسلیم شدن، تقاضا کردند که شلوار بپوشند!

خبرگزاری فارس: درخواستی که عراقی‌ها در عملیات محرم داشتند

 

 

 

 

  «عملیات محرم» در تاریخ 10/8/1361 ساعت 22:08 در جنوب غربی کشور، محور شمال فکه با رمز «یازینب» آغازشد. در این عملیات که در سه مرحله اجراشد، 3400 تن از نفرات دشمن اسیر و بیش از 7000 نفر کشته و زخمی شدند.

بیش از 1300 تانک به غنیمت گرفته شد و 9 فروند هواپیمای دشمن سرنگون گردید. هدف عملیات آزادسازی بخش هایی ازسرزمین مقدس اسلامی و تسلط برجاده تدارکاتی بغداد – بصره بود.

آنچه می خوانید خاطره یکی از رزمندگان است که خود در این عملیات حضور داشته و می‌گوید:

*مدتی که پشت جبهه در مرخصی بودم واقعاً جسمم در شهر بود ولی روحم جای دیگر. همیشه احساس شرمندگی می کردم که خداوند هم این بار توفیقش را نصیبم کرد و به خیل مجاهدان و یاران پیوستم.

آن موقع اکثر بچه های چهار محال و بختیاری در لشگر نجف اشرف حضور داشتند. این بار هم به اتفاق چندین تن از برادران فارسانی به اهواز رفته و از آنجا خود را به یکی از گردان های عملیاتی پادگان شهید مدنی معرفی کردیم و چند روزی آنجا مستقر بودیم.

در همان پادگان اولین بار که شهردار (مسئول آماده کردن غذا) شدم برای دریافت چای به آشپزخانه رفتم. صف شهرداران طولانی بود و باید در صف می ایستادم. دیگ بزرگی روی اجاق گاز قرار داشت، در بالای دیگ قرقره‌ای به میلگردهای سقف نصب شده بود که طنابی از آن عبور داده بودند. در انتهای طناب یک کیسه چای بزرگ وصل شده که دو نفر آن را به وسیله‌ی طناب و قرقره می‌کشیدند، سه چهار متر عقب می‌رفتند تا کیسه چای از دیگ خارج شده سپس به محل قبلی باز می گشتند تا کیسه در دیگ فرو رود و چای درست شود. درست مثل یک کیسه چای نپتون کوچک در یک مقیاس بزرگ. این اولین باری بود که چنین منظره ای می دیدم که در نوع خودش جالب بود.

پس از مدتی، از پادگان به طرف منطقه دهلران اعزام شدیم تا در آن جا به آموزش بپردازیم. هوا گرم بود و زمین تفت کرده بنظر می رسید. در آن روز‌های گرم، باید هر روز ظهر بین ساعت یک تا دو بعد از ظهر، برای راه پیمایی حرکت می کردیم.

 

در حین راه پیمایی، تمرینات سخت و طاقت فرسایی با تمام تجهیزات انجام می‌دادیم تا برای روز‌های سخت‌تر آماده شویم. یکی از وسائل ضروری همراه رزمندگان، قمقمه‌ی آب بود که حیاتی به نظر می رسید. در یکی از روز‌های قبل از عملیات، فرمانده حضور پیدا کرد و از بچه ها خواهش کرد تا قمقمه های خود را خالی کنند و بدون آب به تمرین بپردازند. تعدادی از رزمندگان اعتراض کردند.

 

فرمانده با خونسردی به اعتراض‌ها گوش داد، سپس گفت: «شما باید خودتان را برای روزهای سخت آماده کنید. فرض کنید در موقع عملیات، یکی دو روز آب به شما نرسد، آن وقت چه خواهید کرد؟ به یاد سالار شهیدان بیفتید و همت کنید تا بتوانید ریشه ی ظلم را بخشکانید. ضمن این که اگر امروز چند ساعت آب ننوشید، خدمت بزرگی به خودتان کرده اید و خودتان را در بوته ی آزمایش قرار داده اید».

 

با شنیدن حرف های فرمانده، رزمندگان قمقمه های خود را خالی کردند و آموزش را بدون آب به پایان رساندند.

عملیات محرم، در مرحله‌ی شروع بود. همه آماده بودند. هرکس کاری می کرد. عده‌ای مشغول تمیز کردن اسلحه‌ی خود بودند و عده‌ای دیگر دعا می‌خواندند. تعدادی مشغول نوشتن وصیت نامه بودند و بعضی ها به دور از دغدغه، خاطرات خود را ثبت می کردند و یادگاری از خود بجای می گذاشتند.

همان طور که منطقه عوض شده بود، زمان نیز تغییر کرده و فصل هم متغیر بود. عملیات بسیار سخت و جان فرسا بود باید بچه ها آموزش جدیدی می دیدند و مقاومت بدن خود را بالا می بردند. شب ها در منطقه‌ی کوهستانی حرکت کرده و طرز حرکت در کوه و مبارزه در کوهستان را می آموختند. روزها مخصوصا ساعات گرم روز، به دستور فرمانده، به طرف بلندی‌ها حرکت کرده و روز به روز پخته تر و آب دیده تر می شدند.

در منطقه ی دهلران، در لشکر نجف اشرف، به فرماندهی سردار کاظمی بودیم که خبر عملیات داده شد. شب به طرف موضع دشمن حرکت کردیم. صبح روز بعد موقع نماز به آب راه خشکی رسیدیم که مسیر سیلاب بود. در آن محل که عمقی حدود 4-3 متر داشت مستقر شدیم. پس از نماز صبح صبحانه خوردیم تا هر کس کارهای مربوط به خودش را آرام و بی صدا انجام دهد. پس از صرف ناهار، تا هنگام غروب برای عملیات آماده شدیم.

موقع نماز مغرب، باران شروع شد. باران سیل آسایی که فرصت نداد نماز عشا را در آب راه بخوانیم. ظاهراً ساعتی قبل، در دور دست ها باران شروع شده و سیلاب آن با بارش در این نقطه سر رسید و در کمتر از یک ساعت ارتفاع سیلاب به دو متر رسید. خود را بالا کشیدیم و در ساحل رودخانه مجبور شدیم لباسهایمان را از تن خارج کرده، آب آنها را بگیریم و با کمی تکان دادن بپوشیم.

باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و طوفانی برپا گشت. با لباس و بدن خیس سوز سرما به مغز استخوان نفوذ می کرد. از شدت سرما دندان‌ها‌یمان به هم می خورد استخوان‌هایمان تیر می کشید. دیگر کسی به عملیات فکر نمی کرد.

 

همه رویای یک جای گرم کنار آتش را در سر می‌پروراندند. باران و کولاک، سرما و شب و باد و شکمی گرسنه! بالاخره وعده غذای گرم داده شد. همه خوشحال شدند و جان تازه ای گرفته، همدیگر را بغل کرده، فشار می دادند تا کمی گرم شوند.

طبق معمول، شب های عملیات غذای گرم توزیع می شد. وقتی همه به صف ایستادند، مسئول تدارکات به هر نفر یک قرص نان داد همه ی چشمها به دست مسئول تدارکات بود. وقتی تقسیم نان تمام شد، مسئول تدارکات گفت :« بروید به سلامت، دیگر چیزی نیست که به شما بدهم‌!»

در پاسخ سئوال رزمندگان در مورد غذای گرم، گفت: «مگر ندیدید که چه سیلی آمد! همان موقع ماشین های حامل غذا و مقدار زیادی مهمات را سیل با خود برد. بروید خدا را شکر کنید که ماشین حامل نان زودتر از رود خانه بالا آمده بود و گرنه... »

ما ماندیم و لباسهای خیس، سرما و یک قرص نان...  رزمندگان با نگاه های خسته به یکدیگر و با دلتنگی، شروع به جویدن نان کردند! هنوز نان خوردن تمام نشده بود که دستور عملیات صادر شد!

شدت باد زیاد شده بود. در آن ساعات، کمتر کسی را می دیدی که دندانهایش به هم نخورد و یا نلرزد. در چنین شرایطی، هیچ کس تصور حمله را نمی کرد. حتی عراقی ها که با بارش چنین بارانی، سنگرهایشان را آب گرفته بود فکر نمی کردند که کسی بتواند از آن رود خانه و آن سیلاب عبور کند. امّا لشکر نجف اشرف، لشکر امام حسین (ع) و دیگر لشکرها حرکت می کردند. هر چند جز فرماندهان، کسی از وجود چند لشکر با خبر نبود.

شب داشت به نیمه می رسید. عملیات به مرحله حساسی رسیده بود. تعدادی مجروح و تعدادی شهید شده بودند. گروهان ما و یک گروهان دیگر به موازات هم حرکت می کردند.

در گروهان ما، بسیجی 14 ساله ای به نام اسفندیار مالکی با جثه ی بسیار کوچکی بود. که متوجه می شود خمپاره ای نزدیک گروهان بغلی به زمین خورده، منفجر می شود و با روشن شدن منور می بیند که چند نفر زخمی شده روی زمین می غلتند. بلافاصله از ستون جدا شده و به ستون دیگر می شتابد. متوجه وی شدم و فریاد زدم : «اسفندیار برگرد!» به طرف عقب نگاه کرد و خونسرد گفت: «زود برمی گردم» کار خود را انجام داد و دقایقی بعد به سرعت برگشت و طرف من آمد و عذر خواهی کرد.

وقتی از وی توضیح خواستم گفت: «دیدم یکی از بچه ها، همراه امدادگر آن گروهان زخمی شدند، دیگر امدادگری بین آنها نبود که کمکشان کند، من رفتم زخم آنها را پانسمان کردم و برگشتم».

گروهان ما، به فرماندهی حاج جمشید علی بابایی که در این عملیات به شدت مجروح شد و گروهان موازی که از رزمندگان اصفهان و نجف آباد بودند، در یک مسیر با دشمن درگیر شدیم. لحظه به لحظه شدت درگیری زیاد و زیادتر می شد عراقی ها غافلگیر شده بودند. در همان دقایق اولیه، ابتکار عمل را به دست گرفتیم و نگذاشتیم نیروهایشان را سازماندهی کنند. تعدادی از آنها کشته و تعدادی اسیر شدند و بقیه فرار کردند. تپه هائی که از قبل تعیین شده بود، آزاد گشت.

رزمندگان پا را فراتر گذاشتند و به تعقیب عراقی ها پرداختند. آن قدر جلو رفتند تا به دشت رسیدند. صبح شده بود. موتورسواری به ما نزدیک شد و با خوش رویی خسته نباشید گفت و از ماخواست که دیگر جلو تر نرفته، به عقب برگردیم و روی تپه ها مستقر شویم. من به فرمانده گردان نزدیک شدم و از وی در مورد موتورسواری که مانع پیشروی ما شده بود، پرسیدم؛ تازه فهمیدم که ایشان حاج احمد کاظمی، فرمانده لشکر هستند.

در مرحله اول عملیات محرم، به کل اهداف از قبل تعیین شده رسیدیم و در آنجا مستقر گشتیم. سه شب از پیروزی می گذشت. شب چهارم از طرف فرماندهی خبر رسید که از کوه، پائین آمده و از سمت چپ حرکت کرده، به طرف منطقه ای که عراقی ها در طول این چند شب مقاومت کرده اند، حرکت کنید و پس از استقرار در محل، منتظر مرحله دوم عملیات شوید.

با استقرار در محلی که فرماندهی تعیین کرده بود، یکی از سردترین شبهای عمرم را در آنجا گذراندم. تحت هیچ شرایطی نمی شد خود را گرم کرد. از شدت سرما، حتی قدم زدن هم مقدور نبود. کسی جواب درست و حسابی برای عملیات نمی داد.

در آن شرایط سخت، من و شجاعت ا... محمدی چاله ای حفر کردیم و در آن پناه گرفتیم. با آن شدت سرما، کسی به فکر شهید شدن و یا زخمی شدن نبود. شدت سرما به حدی بود که همه در حال انجماد بودند: کرخت، سست و یخ زده.

امید بچه ها برای انجام عملیات در چنین شرایطی قطع شده بود. وقتی شب از نیمه گذشت، دیگر مطمئن شدیم که عملیات عقب افتاده. ساعت به چهار بامداد نزدیک می شد، آماده باش دادند! موقع بلند شدن از داخل چاله، استخوان هایمان صدا می کرد! وقتی آماده شدیم، صدای عراقی ها به گوش می رسید. فاصله بی نهایت نزدیک بود.

صدای تردد ماشین ها نشان دهنده ی جابه جایی بود رزمندگان اسلام در سکوت کامل و با توکل به خدای یکتا، حرکت کردند. هوا گرگ و میش شده بود. حرکت ستون ها در شیاری به طرف دشمن شروع شد. عراقی ها دیگر تصور حمله نمی کردند، چون تا آن شب تمام حمله ها نیمه شب شروع می شد.

 

با روشنی هوا ترس از دیده شدن، هولی در دل ها ایجاد کرده بود! هیچ استتاری وجود نداشت، هوا به زودی کاملاً روشن می شد. حتماً تعداد زیادی شهید می دادیم. خدا به خیر بگذراند، هر چه نزدیکتر می شدیم سر و صدا کمتر می شد! احتمالاً در کمین نشسته اند!

 

دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید. آن همه سر و صدا و حالا سکوت! وقتی در شیار دلتایی رود خانه حرکت می کردیم آن همه سر و صدا و حرکت ماشین ها! حالا چه خبر شده؟! هوا کاملاً روشن شد.

در حال وارد شدن به دشت وسیعی بودیم. یک باره لکه ابری سیاه آسمان منطقه را پوشاند و هوا مثل شب تاریک شد. از دید دشمن مخفی بودیم. در اوج تاریکی، وارد دشت شدیم. سنگرهای دشمن دیده شد ولی هیچ گونه عکس العملی دیده نشد! در جلو ستون حرکت می کردم. در جلو ی اولین سنگر، آرام پتو را کنار زده تا نارنجک را به داخل پرتاب کنم تأملی کردم و چراغ قوه را روشن کرده، داخل سنگر را کاویدم !

یک عراقی در حالی که از خواب بیدار شده چشمان خود را می مالید گفت: «انت رو الحین ایجی» او و دوستش در خواب بودند. اصلاً متوجه حرکت ما نشده فکر می کردند ما از نیروهای عراقی هستیم که احتمالاً برای تعویض پست آمده ایم! با سر و صدای بچه ها و الله اکبر متوجه اشتباه خود شده از جا بلند گشته و تسلیم شدند.

جالب این که آن قدر به خود مطمئن بودند که در سنگر نگهبانی با لباس زیر خوابیده بودند که پس از تسلیم شدن، تقاضا کردند که شلوار بپوشند! سنگر روبرویی هم، چنین حالتی داشتند که بدون مقاومت تسلیم شدند.

خیلی زود متوجه شدیم سر و صدایی که شب هنگام به گوش ما می رسید به خاطر جا به جایی نیروهای عراقی در حال فرار بوده و شاید آن قدر عجله داشتندکه فراموش کرده بودند این چند نفر را با خود ببرند و یا اینکه عمداً این چند نفر را جا گذاشتند که سنگر ها خالی نباشند.

ساعت حدود هشت صبح بود. سنگرهای عراقی، یکی پس از دیگری باز می شد. یکباره از داخل سنگری یک عراقی مات و مبهوت با دست خالی از سنگر بیرون پرید. خواب آلود بود و وحشت زده! نمی توانست موقعیت خود را باور کند! شاید همرزمانش موقع فرار او را نیز بیدار نکرده بودند.

 

وقتی چند نفر را به حالت تسلیم دید و هیچ اثری از مقاومت مشاهده نکرد تصمیم گرفت فرار کند! بین چهار صد نفر مسلح، گیر افتاده بود. حرکت کرد حرکتش پارتیزانی بود ! مثل یک کماندوی دوره دیده، یک چریک چیره دست، یک نیرویی که با ده ها نیرو برابری می کرد، حرکت کرد و بیش از دویست متر با ترفند و چپ و راست پریدن فرار کرد! جست و خیز می کرد و خود را از تیررس دور می داشت! بی نهایت چیره دست بود! معلوم می شد سه چهار شبانه روز مقاومت در این منطقه با افرادی چون او ممکن شده است. بالاخره به تیر غیب گرفتار شد و منطقه از لوث وجودش پاک شد.

این عملیات، تا زمان کشته شدن او، هیچ خون ریزی و درگیری نداشت و تنها عملیات موفقیت آمیزی بود که چهار اسیر و یک کشته به جای گذاشت و از نیروهای اسلام هیچکس آسیب ندید. به راستی، چه نیرویی در این میان حاکم بود. که شب عملیات، فرمانده عملیات، به خاطر خستگی مفرط به خواب رود. عملیات از ساعت یازده شب، به چهار صبح تغییر زمان دهد. با حرکت نیروها، هوا روشن شده، صداهای درهم و برهم صد‌ها عراقی به گوش برسد و بعد، زمانی که قرار است در تیر رس دشمن قرار بگیریم، لکه ابری سیاه، جان پناه ده ها نفر باشد، به طوری که با استتار کامل وارد محل عملیات شویم. «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!»

عملیات محرم، باهمه ی کم و کاستی هایش تمام شد و یادگاری به جای گذاشت. حالا مسئولیت ما پدافند بود. مدتی در محل ماندیم و انجام و ظیفه کردیم. سپس به طرف شهرکرد حرکت کردیم تا مدت زمانی را در مرخصی بگذرانیم. در زمان مرخصی، مثل دفعات قبل، دلم در جبهه بود و هر لحظه آرزوی بازگشت به جبهه را داشتم! دیگر ماندن در خانه و یا محل کار، غیر طبیعی بود و نمی توانستم لحظه ای آرامش داشته باشم. وقتی خانواده ام مرا آن طور مضطرب می دیدند نگران حالم می شدند. مدتی گذشت، به این نتیجه رسیدم که بهترین کار، بازگشت به جبهه است.

 

 


شهدای کازرون

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: درخواست, عراقی ها, عملیات, محرم,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...